خلاصه داستان: ماجرای این سریال در رابطه با یک شیمیدان ایرانی و جوان می باشد که چندین سال است از خانواده اش جدا شده و در آلمان زندگی می کند . در این بین او با دختری ایرانی آشنا می شود که برای شیمی درمانی پدرش به آلمان رفته است . او با این دختر نامزد می کند . اما طولی نمی کشد که خبر می رسد پدر او به کما رفته است . حال این پسر بین دو راهی گیر می کند و می خواهد برای آخرین بار به ایران برگردد و پدرش را ملاقات نماید . او با وجود مخالفت های زیاد اما تصمیم می گیرد که از راه قاچاق به خاک ایران بیاید اما در ایران کسی جز قاچاقچی، او را نمی شناسد و همین سر آغاز اتفاقاتی تازه می شود.
خلاصه داستان: داستان یک کارگر ایرانی است که تعادل روانی ندارد و در ساختمانی نیمه کاره در غرب تهران با کارگری افغانستانی درگیر می شود. در پی این درگیری، کارگر ایرانی با جریمه سنگینی رو به رو می شود و در وضعیت خطرناکی قرار می گیرد.
خلاصه داستان: یادم تو را فراموش , داستان درباره زندگی یک شحص فوتبالیست است که به تازگی شغل خود که مربی گری بوده است را از دست داده است اما بعد این مشکل تلخ ناگهان دختری را میبنید که مدت پیش به او علاقه مند شده بود…
خلاصه داستان: جزیره مکان نیست، بهانه کشمکش بین آدم هایی ست که سرنوشت خود را در آن جستجو می کنند و دست مایه ست برای تلاش کسانی که تصمیم دارند از زندگی سهم بیشتری داشته باشند؛ آنها برای رسیدن به جزیره دست به هرکاری می زنند.
خلاصه داستان: «خاتون» داستان زنی از زنان این سرزمین را روایت می کند که روزی روزگاری برای زندگی جنگیده اند. تاریخ ایران با همه فراز و فرودهایش در زندگی تک تک ایرانی ها جریان دارد و سریال تاریخی «خاتون» هم به داستانی در همین باره پرداخته؛ روایت زیر و بم های خانواده ای که اوایل شهریور 1320 قصه شان آغاز شده و در دوران اشغال ایران توسط متفقین دچار تحولاتی می شود.
خلاصه داستان: این سریال داستان بستری اجتماعی دارد که قرار است در آن به اختلاسهای مختلفی پرداخته شود که در جامعه سر و صدا به پا کردهاند. از طرفی دیگر این داستان با ماجراهای پلیسی مختلفی همراه شده که می تواند جذابیت آن را برای عامه مردم بیشتر کند. در خلاصه داستان این اثر آمده که:” از این پس جسم روح روان تو متعلق به من است
خلاصه داستان: من همیشه یه صندلی واسم کم بوده، کتم واسم تنگ بوده، کفشام برام کوچیک بوده، ساعتم خواب میمونده و من ازش جلوتر حرکت میکردم، دنیا برای من جای کوچیکیه، احساس میکنم همه جا بستس و نمیتونم نفس بکشم، انگار همهٔ این لحظهها رو قبلاً دیدم، درختا، صدای آبشار، قورباغهها، اونا رو زمانی میبینم که در حال مردنم…